اروزی پسر
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 263
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 263
بازدید ماه : 511
بازدید کل : 88279
تعداد مطالب : 199
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

پرنده عشق
عشق به وطن




حس نداشتنت من رو آزار می ده چی می شد تو هم منو می خواستی و اینقدر نسبت به من بی تفاوت نبودی داشتنت باسم افسانه شده داستان آرزوی پسر پسری عاشق دختری شده بود علاقه اش را به دختر ابراز کرد اما دختر بی تفاوت از پسر گذشت و پاسخ منفی داد. پسرک یک لحظه از فکرش یاد دختر نمی رفتحس نداشتن دختر او را شکنجه می داد و بزرگترین آرزویش رسیدن به آن دختر بود وقتی دختر را دور از خود می دید آرزوی مرگ می کرد. روزی چراغ جادویی پیدا کرد و آن را لمس کرد غول بزرگی از چراغ بیرون آمد گفت : ارباب 3 آرزو کن تا برایت برآوره سازم آنها را پسر به قدری خوشحال شد که اشک در چشمانش جمع شد. با صدایی گرفته گفت من تنها یک آرزو از تو می خواهم غول فکر کرد پسر دیوانه است گفت: ارباب همه گویند 3 تا آرزو بیشتر بر آوره کنم آن وقت تو یه آرزو داری پسر جواب داد نه من می خواهم هر سه فرصتم را تنها یک آرزو کنم تا مطمئن شوم برآورده می شود. غول که بسیار متعجب شده بود گفت من آماده ام بگو ارباب. پسر گفت : دختری را دوست دارم که او منو دوست ندارد . از من دور است اما یادش همیشه در فکر من و جایش در قلب من . من عاشق او هستم ای غول آرزویم این است تو عشق من را در دل او بکاری تا او نیز عاشق من شود و من از این درد دوری رها گردم. غول گفت : عشق چیست پسر جواب داد عشق عشق است و تعریف خاصی ندارد اما نوعی دوست داشتن شدید است و باید عاشق شوی تا معنی آن را درک کنی. غول تمام تلاش خود را کرد اما نتوانست آرزوس پسرک را بر آورده سازد. با روی شرمندگی به پسرک گفت : من ناتوانم در برآورده کردن این آرزوت ارباب عشق چیزه عجیبیست من قدرت دخالت درآن را ندارم اما نگران نباش 3 آرزوی دیگر کن من می توانم تو را ثروتمند سازم دختران جوان همچون حوریان بهشتی در اختیارت قرار دهم و تو را حاکم و پادشاه سازم فقط تو همین ها را آرزو کن ارباب پسرک بسیار غمگین شد و گفت ای غول من آرزوهای دیگر دارم اول اینکه آن دختر خوش بخت شود و دومیش را در زمان دوری آن دختر بارها آرزو کردم و این آن است که مرگ را نسیب من کن که دیگر طاغت دوری اش را ندارم همین دو آرزو''آرزوی دیگری ندارم غول گفت نه ارباب خواهش می کنم این آرزوها را نکنید. پسر گفت :یالا من همین آرزوها را می خوام. غول آرزوها را بر آورده کرد. دخترک به واسطه آرزوی پسر خوشبخت شد' اما هرگز نفهمید سر پسرک چی امده،

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:اروزی پسر, :: 21:47 ::  نويسنده : خالدجدگال